می خواهم بدانم،
چندین حس در یک لحظه می تواند بگنجد….
تنها یک ثانیه
پر از نسیم ِ خنک ِ احساس….
عشق، غم، شوق، اشک، نا امیدی، حسرت، پشیمانی، غرور …
و عقلی که میان برکه ی بلورین ِ عشق، دست و پا می زند،
فریاد می زند
و صدایش ره به هیچ کجا ندارد…
نه راه ِ نجاتی هست
و نه راهی که به انتها می رود نورانی است ….
گنگ است و خاموش …
به تمثیل ِ همان هندوانه ی سربسته ی همیشگی ِ مادربزرگ
برای لحظه ای دستم را می گیری و من
سالهای سال همانجا توقف می کنم
برای آرمیدن زیر سایه ی گرمای دستانت…
و دستم را میان ِ مخمل ِ موهایت رها کنم
و تو بگویی نیم نگاهم را به دنیا نمی دهی …..
عجیب برای ماندن در آن لحظه تقلّا می کنم
نمی دانم کجا هستم
اصلاً نمی دانم کجای این جاده ی بی انتهای کویری
گُلی شدی میان ِ آن همه خار ِ بیابان
و انبوهی از درختان ِ بید ِ مجنون در من رویاندی،
ومجنون ترین ِ من شدی،
برای من که نه لیلی بودم و نه لیلاوار زیستن را آموخته ام!!
معجزه ای می خواهم از خدا
برای خوابیدن در شب های بدون ِ تو
و گذراندن ِ روزهایی که بدون ِ حضورِ تو
چه مظلومانه به شب می رسند….
و سپیده دم، چه عاشقانه در هم می آمیزند
چشمانم می سوزد
من شبی خواب دخترکی را دیدم که روی ِ تابِ زمان بازی می کند
و تو بلندتر هُلش می دهی
و باز می گردد به اولین روز ِ آغازت
و باز دوباره به اوج ِ آسمانها می رود
آنگاه من هراسان از خواب پریدم
تو نبودی،
اشک بود و دلتنگی ….
و تو وامدار سرگیجی تمامِ عقربه ها خواهی بود ….
و تعبیرش کردم به اینکه تا ابد باید روی تاب ِ یادت این سو و آن سو بروم
مثل دیدن ِ صد باره ی یک فیلم….
خوابها از امشب سراب،
ثانیه ها محکوم به خاموشی،
چشمه ی چشمانم جوشان،
یادت خروشان ….
و قلب ِ تپنده ام دوان به سوی ِ تو
تویی که تمام ِ حسّ ِ بکر ِ آرامشی
و سُکرآورترین عطر بهارانی….
چگونه و کجای این جاده گُم شوم که رد پایت را نیابم؟؟!!
چند وقتی است جای نامت در دفترم نقطه چین می گذارم….
و افسوس………
و هزاران افسوس که پایان ِ هر برگ ِ دفترم ؛
هر شب می نویســــم:
یادم، تو را فراموش ……
_______________________________________________________
سحر زمردی.