برایم بگو تا بدانم،
از اینهمه رفتن های بی دلیل و گاه و بی گاهت؛
که به بهانه های پوچ راهی شدی….
تا به بهار برسی…….
برایم از آن سوی کوهها بگو…
بگو آنجا بهار آمده است ؟!
یا هنوز،
برف روی قلّه های دلت با سرسختی تمام به غرورت چنگ می زند؟!!!
سمت ما که نه آفتابی تابیده،
نه برفی آب شده و نه بهاری آمده……!!
اینجا هنوز زمستان است و سرد…..
دوباره همان گل یخ در دلم جوانه زده…
وای که من نه قبل از تو شاعر بودم و نه بعد از تو شاعری خواهم شد….
اینجا کلمات هم یخ زده اند
قافیه ها،
و حتّی جوهر قلمم….
برایم بنویس؛
زیاد بنویس؛
طولانی بنویس….
فقط دو بذر دلخوشی برایم در پاکت بگذار
قطره ای امید روی نوشته هایت بریز.
قول می دهم اینجا بهار بسازم
به شرطی که تو آفتابش باشی
…
و به دلخوشی هایم گرم ِ گرم بتابی…
تو هم قول بده از بهار خیالی پشت کوهها،
به سرزمین من سفر کنی……
سحر زمردی