شب ها که در خیابانِ خلوتِ خواب
پا به پای غرور و قافیه می روی،
مرگ با لباسِ چین دارِ بلندش
پای پنجره ی اتاقم می آید،
سوت میزند،
و منتظر می ماند!
قوطی قرص های این قلبِ بی قرار که سبک تر شد،
مرگ هم برمیگردد
می رود سراغِ سرایدارِ پیرِ همسایه!
نه! عزیز دلم!
تازگی بوفِ کورِ هدایت را نخوانده ام!
این ها که نوشتم حقیقتِ محض است!
باور نمیکنی، یک شب به کوچه ی دلتنگِ ما بکوچ،
کنارِ همان درخت که پُر از خاطراتِ خط خورده است
بایست و تماشا کن!
تا ببینی چگونه به دامنِ دریا و گریه میروم!
بس کن! ای دلِ ساده!
صفحه صفحه برای که گریه میکنی؟
کتابِ کبودِ گریه ها را آهسته ببند،
تا خوابّ بی خروسِ بانوی بهار را بر هم نزنی!
گوش کن! درمانده ی دردآلود!
از پسِ پرده های پنجره
صدای سوت می آید!
یغما گلروئی