خراسان: با چشم بسته به هم دل باختيم و با چشماني گريان و دلي اندوهناک و پشيمان براي هميشه از هم جدا شديم. البته ما چند سالي بود که اگرچه در يک خانه زندگي مي کرديم اما از هم دور افتاده بوديم و سوسوي نگاهي که گاهي از سوي نفرت و بدبيني جريان مي يافت با مرگ او کور شد.
۴ سال قبل به طور اتفاقي با مرجان آشنا شدم و از همان نگاه اول احساس کردم خيلي دوستش دارم. ما مدتي با هم رابطه داشتيم و من به خواستگاري اش رفتم، اما خانواده هايمان با اين ازدواج به شدت مخالفت کردند.
مرد جوان قطرات اشک را از روي گونه هايش پاک کرد و با صدايي لرزان افزود: من و دختر مورد علاقه ام در مقابل صلاح و مصلحت خانواده، سر لج بازي و ناسازگاري گذاشتيم و حتي مرجان خانواده اش را تهديد کرد که اگر به خواسته اش تن ندهند دست به خودکشي خواهد زد.به اين ترتيب بود که او توانست پدر و مادرش را راضي کند و من نيز که فکر مي کردم برنده بازي احساسات جواني هستم با اشک و گريه از والدينم خواستم دوباره به خواستگاري بروند و ما با سماجت و پافشاري سر سفره عقد نشستيم و به خواسته دلمان رسيديم.
اما گنجشکي که با رنگ و لعاب حرف هاي هيجاني به جاي قناري به همديگر قالب کرده بوديم، خيلي زود رنگ باخت و در کمتر از دو سال آن چنان از هم سرد شده بوديم که حتي حوصله حرف زدن هم نداشتيم. تازه مي فهميديم واقعيت هاي زندگي چيزهاي ديگري هستند و چرا خانواده هايمان با اين ازدواج مخالف بودند. افسوس که کار از کار گذشته بود و راهي جز سوختن و ساختن در پيش رو نداشتيم.
مرد جوان در دايره اجتماعي کلانتري شهيد نواب صفوي مشهد افزود: مرجان به زندگي مان دلبستگي نداشت و مدام سرکوفت مي زد. من هم که حس مي کردم شخصيتم خرد شده است مرتکب اشتباه ديگري شدم و با دختري جوان به طور پنهاني ارتباط برقرار کردم. همسرم با اطلاع از اين رابطه عاطفي تصميم گرفت تلافي کند و او هم با جواني رابطه برقرار کرد.
وقتي متوجه شدم مرجان با آن جوان غريبه سر و سري دارد صادقانه صدايش زدم و گفتم: ما همان عاشق و معشوقي بوديم که براي يک لحظه ديدار گريه مي کرديم. حالا چرا کارمان به اين جا کشيده شده است؟ بيا قول مردانه بدهيم که از راه خطا و گناه برگرديم و به يکديگر وفادار بمانيم.
همسرم به ظاهر حرفم را تاييد کرد و قرار شد مراقب رفتار و حرکات مان باشيم، اما دو هفته بعد از اين ماجرا با چشمان خودم ديدم با همان جوان سوار موتورسيکلت شده است و توي خيابان دور مي زند.با اين وضعيت کارمان به کلانتري کشيده شد و مرجان در همين اتاق تعهد داد که ديگر با جوان ناشناس و نامحرم هيچ ارتباطي نداشته باشد.او که مي ترسيد با بدنامي طلاقش بدهم، خودش را آرام و سر به راه نشان مي داد و حتي اين اواخر هر وقت از سر کار به خانه برمي گشتم با جمله اي عاشقانه به استقبالم مي آمد.خيالم راحت شده بود و تصميم داشتم خودم را هم واقعا اصلاح کنم، اما امروز سر کار بودم که ناگهان تلفنم زنگ خورد و از حادثه اي ناگوار و تلخ خبردار شدم.
متاسفانه مرجان و آن جوان غريبه سوار بر موتورسيکلت در يکي از خيابان هاي شلوغ شهر تصادف کرده اند و به علت شدت صدمات وارده، هر دو جان خود را از دست داده اند.
در اين لحظه بغض دلتنگي هاي مرد جوان شکست و او با هق هق گريه گفت: حکايت تلخ زندگي من و مرجان براي خيلي از جوان هايي که امروز صدف احساس و مرواريد شخصيت خود را در کوچه و خيابان گم مي کنند و دل به يک مشت حرف هيجاني و قول و قرارهاي بچگانه مي سپارند، درس عبرتي است تا منطقي و عقلاني فکر کنند و با خانواده خود لج بازي نکنند.