باید دوباره شعر بگویی برای من
باید دوباره شعر بگویم برای تو
میگویم هر چه هست و تو هم هر چه هست را
با بند بند قافیه هایت به من بگو
می گویم از شبی که توهم حضور داشت
دارم میان شعر تو متروک می شوم
تا مرگ می روم ، تو اثر میکنی و من
با چشم های تیله ایت کوک می شوم
با من بگو چگونه تو متروک مانده ای ؟
با وحشت از تو می کَنَم این تار و پود را
من شمع می شوم تو بگرد و خراب کن
با چشمهات ، وحشت بود و نبود را
باید دوباره شعر بگویی برای من
بنویس از من ، از خودت آری شتاب کن
با چشمهای شاعرت ای مبتلای عشق
شعری بساز و خانه ی من را خراب کن
باید دوباره شعر بگویم برای تو
باید دوباره شعر بگویی برای من
پاییز بیقراری دلگیر برگها
ای ابتدای هستی ام ای انتهای من
من قطره ام چگونه میان خرابه ها
جاری شوم دوباره و پیدا کنم تو را
موجی شوم بتازم و غوغا به پا کنم
مسحور بیقراری دریا کنم تو را
باید دوباره شعر بگویم برای تو
در برگهای خاطره رسوا کنم تورا
پاییز بیقراری دلگیر برگها
باید میان خاطره پیدا کنم تو را
صفر قاسمی نژاد