صریح و شفاف …
من تو تهرون گم نمي شم / اولین مصاحبه رضا صادقی پیش از آغاز اولین و آخرین فیلم سینمایی او
عکس جدید رضا صادقی در کنار محمدرضا فروتن در صحنه ای از فیلم بی خداحافظی
ببخشید اگر بیموقع مزاحم شدیم.
نه عزیزم شما ببخشید. هنری جماعت رکه. همشون پر مشغلهان و بیکار! برای اینکه اينجا هیچی سر جاش نیست. واسه همین هم هنری جماعت بدتر عادت کرده به این….
تنبلی؟
تنبلی نمیشه اسمش رو گذاشت. من این رو زیاد دوست نداشتم. چون وقت هیچکس مشخص نیست، نمیدونه کی کار رو باید انجام بده. واسه همین میگه خب حالا میشه دیگه. ولی در این مدت واقعا عذرخواهی میکنم همیشه یا کنسرت بودم یا در پرواز بودم و خستگی خودش رو داشت شرمنده شما شدم. حالا با کمال میل در خدمتم.
قبل از هر چیز از فیلمی که قراره بازی کنید بفرمائید.
در باره فیلم، اول یک شناسنامه کاملا معمولی برات بگم. یک فیلمیه به اسم بی خداحافظی، به کارگردانی آقای احمد امینی، به نویسندگی آقای سعید شاهسواری و تهیه کنندهاش هم آقای نشاط.
هدیه فیلم؟
راستش اسمش رو خودمم نمیدونستم (با خنده). آره هدیه فیلم. بازیگرانش هم آقای فروتنه، خانم پگاه آهنگرانی…دیگر بازیگرانش جز خانم آهنگرانی، آقای افشین هاشمیه، خانم ماه چهره خلیلی، پیام دهکردی و خیلی از بازیگران دیگه.
بقیه مصاحبه در ادامه مطلب
و البته خودتون
اولیش هم منم خیر سرم (با خنده). نقش اولشم منم. اینا که یه چیز نسبیه، کلا بحث فیلم بحث یک موزیسینه که یک مقدار فارغ شده از همه آدمهایی که حوالیش هستند و با یک شرایط سخت از یک شهر خیلی خیلی کوچک بلند میشه میاد یک شهر بزرگ برای اهداف بزرگتر.
مثل خودتون دیگه
تقریبا میشه اینو گفت. ولی یک سری اتفاقات پیش میاد. اما نه اتفاقاتی که اون رو از مسیر اخلاقی یا مسیر شخصیتیش دورش کنه. یعنی نه معتاد میشه، نه فرار میکنه، نه میره خارج از ایران، هیچکدوم از این کارها رو نمیکنه. میمونه و میجنگه و یک سری داستانها داره از طریق سه نفر دوستی که هستند، رضا و دو تا دوستش که از بندر عباس میان. یکی موسیقی اصیل رو میخواد بخونه، یکی میخواد بازیگر شه و یکی که خود رضاست. و داستانهایی که براشون پیش میاد.
پس زندگی نامه خودتون نیست؟
نه نه نه.
شما بازیگرشی فقط؟
بله من بازیگرشم. ولی حالا به حکم خاص بودن شرایط من، خاص که میگم منظورم بی ادبی نباشه، خاص چه فیزیکی چه کاراکتری چه موزیکال و … یک مقدار نزدیکه به من. خودم شخصا ایدهام بر این بود که ما به جامعه بگیم مشکلات دلیل برا این نیست که یک نفر بزرگ نشه. آدمهایی که بزرگ نمیشن خودشون نمیخوان بزرگ بشن. شاید خیلی اتفاقات پیش بیاد کند بشه این بزرگ شدن، کند بشه این نزدیک شدن، خیلی کند بشه این اتفاقات ولی این نیست که نشه.
یعنی به طور مطلق جلوش رو نمیگیره
آره نمیتونه به طور مطلق مانع بشه. اما یک سری چیزهایی داره در این فیلم عنوان میشه که مردم ازش نمیدونستند تا الان که خیلی فکر میکنم جالب باشه.
مربوط به هنرمندها؟
مربوط به دنیای هنری. دنیای حوالی هنر، نه خود هنرمند. چون ما تا میخوایم در مورد هنرمند حرف بزنیم سریع یاد کاستش، برخوردش با طرفداراش و امثالهم میفتیم. این میگه دور بر یک آدم هنرمند اتفاقات دیگهای هم هست. فکر نکنید که گل و بلبله و همهاش این آدم خوش خوشونه و مسافرت خارج داره و خانه آنچنانی و… نه فقط اینا نیست. دور و برش چیزایی هست که اون هنرمند شاید آرزو کنه ای کاش همه اینها نبود به هنرش میپرداخت. فکر میکنم یک نگاه تازهای باشه از یک روند هنری. ضمن اینکه من روز اول هم که صحبت داشتم گفتم من نه بازیگرم نه تصمیم دارم بازیگر بشم. خوشحالم از شما که اینجا هستید و این اولین مصاحبه من درباره این فیلم شد تا الان. چون من تا حالا اصلا دربارهاش حرف نزدم. من کسب اجازه میکنم از همه بازیگران چه از اونی که دیروز رفته توی کلاسهای بازیگری چه از اون بزرگترها و بزرگان. کسب اجازه میکنم واسه حضور توی این فیلم. چون من نه بازیگرم و نه اصلا سر رشتهای در این زمینه دارم. اما خب خدا رو شکر آقای امینی کارگردانیه که خیلی موافقه با ذهنیت آدم روبروش. میدونه من نابلد رو. آقای نشاط به عنوان تهیه کننده این پروژه یک نگاه بسیار عمیقتری نسبت به من داشت چون ما یک دوستی بسیار زیبایی با هم داریم. آقای پیام دهکردی که یک دوست خوب و یک بازیگر فوق العاده تئاتره و من ایمان دارم به تئاتر بیش از سینما. آقای دهکردی هم کمک این ماجرا بوده که من رو راه بندازه یک مقدار. نه به اون جدیتی که یک بازیگر میتونه حرکت کنه ولی حداقل داره من رو با چندین سر این اژدهای تصویر آشنا میکنه که دیگه غافلگیر نشم و بدونم از دنیاش. اینها در کنار هم داره یک اتفاقی رو پیش میاره که یک ذهنیت تازهای از دنیای یک هنرمند گفته بشه و مردم بیشتر به جای اینکه از خود هنرمند بدونن از حواشیش بدونن. حواشی هنرمند صرفا نمیتونه حواشی اخلاقی باشه. خیلی اتفاقات دیگه هم هست.
واقعیاتی که هست ولی تا حالا ندیدن
تا بحال گفته نشده. تا بحال یا کمتر دیده شده یا کسی جرات نکرده بگه یا… نگاه همچین نگاهیه و دارم میگم، من کسب اجازه میکنم از همه بازیگران. اصلا دوست ندارم بگم در این عرصه دارم وارد میشم که ببینم چه جوریه و ادامه بدم. نه، من این کار رو به عنوان یک یادگاری هنری از خودم و با ذهنیاتم به جا بزارم. ضمن اینکه آقای شاهسواری (نویسنده فیلم) خیلی لطف داشت. خیلی محبت داشت و وقت زیادی گذاشت برای شنیدن حرفهای من. من آدمی نیستم که از همون اول بگم ترگل ورگل بزارید تنگ دل ما و بشه این. عین آهنگهام، نقشم هم تلخه. عین آهنگهام. نه گلی هست نه بلبلی. شاید بعدا بیشتر با هم در مورد این موضوع صحبت کنیم. احساس میکنم که اتفاقات خوبی براش پیش بیاد یا حداقل دعا میکنم که اتفاقات خوبی پیش بیاد. ضمن اینکه هیچکس در این پروژه به کمترینها فکر نمیکنه. همه دارن به بهترینها و بیشترینها فکر میکنن.
یعنی نمیخواین یه اثر زود گذر باشه
آفرین، دقیقا. خصوصا آقای امینی آدم حساسیه نسبت به کارهاش. هر چند سال یک بار کار میکنه. سریالها و فیلمهایی که کار کرده بالاخره معلومن. از حساسیتش نسبت به کارهاش. بعد از مدتها داره این فیلم رو شروع میکنه. سر یک کار دیگه قرار بود باشه، اون رو کنار گذاشت و خیلی خوشحالم همه کسانی که در این پروژهان یه جورایی به هم وصلن. یعنی من برای بازیگری یا بازی در یک فیلم با محمدرضا فروتن مشورت کردم، الان شرایط یه جوری شده که ایشون دعوت شده به این فیلم و هست در این کار. پیام دهکردی اومد به من بیان و صحبت رو یاد بده الان یکی از بهترین دوستان منه. آقای امینی با شنیدن صدای من راغب شده در صورتی که پیشنهادش رو داشته و درگیر بوده اما با شنیدن صدای من راغب شده این کار رو انجام بده. آقای شاهسواری یک جنوبیه. نزدیک شد به من و اصلا اونم بنده خدا فرصت نویسندگی نداره چون تهیه کننده است. همه این اتفاقات خوب کنار هم چیده شدند. من احساس میکنم این ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند که اتفاق خوبی بیفته. عموما به هیچ کاری هم نمیگم شق القمر. حتی کار خودم. اما احساس میکنم کاری بشه که قابل دفاع باشه. خجالت نکشم از اینکه فیلم بازی کردم. یک ریسک بزرگیه برای من. من توی دنیای موزیکم هیچی کم ندارم، منت یک ملت رو روی سرم دارم، محبتشون رو، دوستیشون رو، تشویقشون رو و استیجها و آهنگهام رو. دوست دارم دنیام رو. اینجا نیومدم چیزی رو ثابت کنم. اومدم فقط یادگاری داشته باشم. اما یک یادگاری که محترم باشه.
فقط یک یادگاری؟!
آره، چون سریالش نمیخوام بکنم که فردا بگن رضا صادقی در فیلم بعد یا فیلم بعدی رضا صادقی. نه.
یعنی فقط یک یادگاری و بس.
فقط یک یادگاری، اما یک یادگاری محترم. محترم برای موسیقی. من بیشتر توی این فیلم میخوام بگم که فیلمهای موزیکالی که در جهان ساخته میشه مثل افسانه 1900، مثل فیلمهای ریچارد، اینها رو که نگاه میکنی میبینی چقدر با وجود تمام اتفاقات خستگی آور و … بزرگن. همون حکایت در ذهن خودم بود. اصلا نمیخوام یه آدم شق و رق که از ماشین آنچنانی پیاده شده ببینن مردم. نه، عین یک جوونیه که از جنوب میاد سختیهای خاص خودش رو داره و بعد میرسه به اون جایی که باید و شاید. یا حداقل نسبی. یک سری اتفاقات داره که قشنگیش به اینه که بعدا ببینید.
توی حرفات اشاره کردی به اینکه آهنگهات غمگینه. چرا غمگین؟ اصلا چرا رضا صادقی تلخه؟
ببین هر کسی یک روحیه رو پرورش میده. ما با غمگین اصلا موافقم نیستم. غمگین شاید اگر معنات به معنای کلمه باشه آره. باهات موافقم. ولی اگر به معنای مفهوم باشه اتفاقا اصلا رضا صادقی آدم غمگینی نیست. آدمهایی که نزدیکش هستند میدونن. شاید بعضی اوقات دیگه بیش از حد میخندم. اما این لایه بیرونی منه. لایه درونی من یک لایه تلخیه. من نمیتونم یک چیزی رو ببینم و نگم. این رو میشه به حکم جنوبی بودن من ببینید، یه جنوبی هیچوقت نمیتونه حرف دلش رو پنهون کنه. چه بخواد این مسئله اجتماعی باشه، چه بخواد هنری باشه، چه بخواد اخلاقی باشه، چه بخواد عاشقانه باشه! آره خیلی قشنگه فقط از زیباییها گفت ولی به قول استادم شاملو "نه چراغی چه چراغی چیز خوبی میشه دید؟". من وقتی چیز خوبی نمیبینم، بیام بدی رو نگم؟ میگم آقا جان این بدی هستا! مثل این میمونه که من برم دکتر بگه آقای صادقی انقدر داری خوش خوش میچرخی شما سرطان داریا! یا باید شیمی درمانی بشی یا باید بمیری. من این رو اعلام میکنم که یک عده اگر بتونن شیمی درمانیش کنن.
شرایط چقدر باعث این تلخی شده؟ چی شد به آهنگهات راه پیدا کرد؟
میگم که، شرایط رضا خودش تلخه یا شاید از یک برهه زمانی به بعد دیگه دوست داشت تلخ باشه. باید مشخص کنی. من نمیتونم همه جامعه رو نسبت به خودم موافق کنم. خوشحال میشم اگه این اتفاق بیفتهها، ولی در توانایی من انسان نیست. بخاطر همین یک مجموعهای رو در نظر میگیرم. شاید که نه یقینا خیلیها از صدای من خوششون نمیاد. خیلیها هستند که از خوندن من، خیلیها هستند از خود من اصلا خوششون نمیاد. اون هم مشکل منه که نتونستم اونها رو راضی کنم. اما صرفا مشکل من الان این نیست که بیام بگم آقا تو از من خوشت نمیاد. من به جاش باید بشینم به اونهایی که نسبت به من یک احساس خیلی خیلی نزدیکی دارند، نزدیکتر بشم، و بتونم مسائلم رو با اونها درمیون بگذارم. بعضیها میگن تکرار. تکرار نیست. شایدم اگر تکرار باشه تکراری از نوع دیدن چهره مادره. تکراری نمیشه تکرار موقره. مثل تکرار بیدار شدن هر روزه. خنده داره صبح بگی ای بابا دوباره بیدار شدم! قرار نبود اتفاق دیگهای بیفته! من با همراهانم، دوستان ساده صبورم درمیون میگذارم. بیشتر از اینکه بخوام هی بگم. من باید در میون بگذارم. مثلا من یک روز گفتم "مشکی رنگ عشقه" یه روزی گفتم "وایسا دنیا من میخوام پیاده شم". اینم همون مشکی رنگ عشقه است. یک نقض بود. بعد اومدم گفتم منو تو آغوشت بگیر خدا میخوام بخوابم. اینم یک نقض بود. بعد گفتم خدا رو دوست دارم نه واسه سکه و سکو یا مقام، خدا رو میخوام که فقط تورو نگه داره برام. نگفتم برای بهشت یا جهنم! برای زمین گفتم. یه موقع هم اومدم گفتم هر کی فهمید که بریدی میخواد از تنت ببرهها! حواست باشه!
یک جورایی درد و دله.
آفرین. حرف تو کامل درست، ولی یه بحث انداختن بین دوستانمه. من طرفدارام رو طرفدار نمیبینم. حالا هر کس هر فکری دوست داره بکنه. بیشتر دوستامن. ما داریم با هم حرف میزنیم. چندین ساله دارم با شعرام باهاشون حرف میزنم. در میون میگذاریم. خیلیها بهم میگن رضا این چیه، آقای صادقی اون چیه، اینجا چرا اینجوری گفتی، نظر من اینه… ما با هم در میون میگذاریم، و فکر میکنم دیگه جهان ما جهان در میون گذاشتنه تا اینکه تو بخوای مثل یک دیکتاتور بری بالا حرف بزنی و یک عده فقط گوش بدن. نه، جهان ما جهان در میون گذاشتنه.
شما از جنوب اومدی به اینجا. مثل همین نقش فیلم. گم نشدی توی این حال و هوای تهران و شهرت؟
نه، نه اصلا. برای اینکه آدمی گم میشه که ریشه نداشته باشه.
آخه گرداب بزرگیه این تهران و هیاهوش
اتفاقا من نمیدونم چرا خیلیها این رو میگن. اصلا من چیز بزرگی در تهران ندیدم. بجز بزرگی شهرش. شهر بزرگیه اما آدمهاش همون آدمهان. ببینید، در یک خانهای که پنج نفر زندگی میکنن، با اونی که دو نفر زندگی میکنن شرایط زندگی یک مقدار فرق میکنه. نوع ادبیات، نوع روند، اما همه میخوابن بیدار میشن میخورن حرف میزنن. ولی توی خونه دو نفره دروغ کمتره توی پنج نفره بیشتر، اونجا خنده بیشتره پنج نفره کمتر، اونجا دیدنها کمتره اینجا بیشتر. اما من معتقدم و کاملا اعتقاد دارم رضا صادقی از یک خانواده ریشه دار، از یک شهر ریشهدار، از بین مردمی ریشه دار نیومد که ساختمون ببینه. من انقدر این دنیای مجازی برام کوچک و خندهداره ساختمونها برام کبریته. در حد یک روشن کردن و چند دقیقه تموم شدن. نمیبینمش. چون من نخوندم که بخونم، خوندم که بمونم. آدم موندنی توی طوفان گم نمیشه، ولی آدمهای خوندنی آره. طوفان که سهله با یک نسیم میره. به راحتی میره. شک نکن. مثلا میگن این کشتی قاره پیماست. خیالت راحت باشه طوفان تکونش نمیده اقیانوس که سهله. ولی تصور اینکه یک نفر از اینجا بخواد بره اونور دنیا با قایق، اون فقط میخواد نشون بده که با قایق دارم میرم. اما من نه. من توی دلم قاره پیما دارم. ضمن اینکه، اینم میگم و فکر نکن میگم که مهر مجوزهام پر رنگتر بشه. چون اعتقادمه میگم. من خدا بیش از اونی که همه رو دوست دارم دوستم داشته. این رو به عینه دیدم و لبخند خدا همه جوره توی ذهنم جاری بوده. با همه بدیهام باهاش کنار اومدم، باهام کنار اومده و احساس میکنم این بهترین هدف منه. حالا یک چیز جالبتر بهت بگم. برای اولین باره که این رو میخوام بگم. شاید من اصلا نیومدم که خواننده شم! من الان 18-19 ساله دارم میخونم. شاید الان بعد از 19 سال و بعدا که میشه 20 سال، تازه بگم اینها همهاش سیاه مشق بود من باید یک کار دیگه بکنم! شاید من باید نویسندگی بکنم! نه فیلمنامه، کتاب. شاید نه، باید سالی یک جمله یک جا توی فیس بوک، اینترنت، یا یک روزنامه بگم و برم. شاید کل رسالت من برای بودن چیز دیگریه. ولی این اتفاقات همهاش سیاه مشقه. یک بار آقای داریوش فرهنگ توی مصاحبههاشون یک حرف خیلی قشنگی رو گفتند که من بارها و بارها گفتم. گفتند من یک عمره دارم کار میکنم، همهاش دارم سیاه مشق میکنم. به امید روزی که یک خط خوب بنویسم. در سیاه مشق هم تو جملهای که میخوای روز آخر بنویسی دستت نیست. خط میکشی فقط. ولی جملهای که میخوای روز آخر بنویسی در ذهنت هست. که چه شعریه. من اون توی ذهنمه.
از چه زمانی تصمیم گرفتی تلخ باشی؟
دیدم بعضیها شیرینیهایی رو دارن عنوان میکنن که خیلی موقته. خیلی موقته و خیلی سهل الوصول. یعنی همه میتونن ازش بگن. همه میتونن دربارهاش راحت صحبت کنن و هیچ چیز رو باز نمیکنه. مثل این میمونه که من یک زخم روی دستمه، واسه اینکه شما نبینی یک پارچه میندازم روش. پائین داره کرم میزنه. تلخی که من ازش عنوان میکنم میگم آقا جان این دستمال رو بردار، رخمها رو ببین. وقتی اومدم تهران با یک ذهنیت سادهتری اومدم. ولی همون حرفی که بهت زدم، یک شهر بزرگتر، مشکلات بیشتر و اتفاقات بیشتر. دیدم نه، باید بیشتر تلاش کرد. در عین تلاش، من نباید فقط بدوم که بخونم. بیشتر اینکه باید به جای دویدن یک جا بایستم، ببینم چی میخوام بخونم. من هدفم آلبوم زدن تنها نیست. کنسرت گذاشتن تنها نیست. در کنسرتهام من حرف میزنم، در آلبومهام من حرف میزنم. و دوست دارم توی حرفهام، یا متوجه کنم مخاطبم رو نسبت به دردی که داره یا اگر میتونم درمون بگم. ولی اگر کسی فکر میکنه من میام میگم دلو بلوتوث کن نرو یا از اینجور شعرها، من بلد نیستم! چون قطعا بقل دستی من هم میتونه این رو بگه. ولی اگر کسی بتونه بیاد در کنار من وایسا دنیا رو کاملتر کنه من خوشحالتر میشم.
یعنی به دنیال راهی هستی که تلخی رو به شیرینی تبدیل کنی
قطعا. تلخیها رو عنوان کنم و فکر کنیم چجوری میشه شیرینش کرد.
تا اینجا موفق بودی؟
آره!
یک نمونه ازش توضیح میدی؟
یک نمونه روشن دارم ازش. شاید تا 10 سال پیش، کسی نمیتونست راحت چیزی رو نقض کنه. اما من اومدم با منطق و با دلیل و با عنوان اینکه آقا مشکی رنگ عشقه یک نقضی رو وارد کردم و بعد نشستم همون نقض رو ادامه دادم. گفتم آقا این رو داشته باشین، الان من پرچمدار این نقضم. الان میخوام بگم وایسا دنیا. شما تصور کن کسی چند سال پیش میومد میگفت وایسا دنیا من میخوام پیاده شم. میگفتن یعنی چی آخه چرا داری چرت و پرت میگی؟ یک نفر باید اینها رو شروع میکرد. و الان میپذیرن. الان میام میگم چقدر بد میشه وقتی که زمین برعکس میچرخه طرف نمیگه یعنی چی. صبر میکنه من تا آخرش حرف بزنم.
رضا صادقی قبلا زیاد آهنگ یا آلبوم میداد. الان خیلی کم شده. دلیلش با کلاستر شدن و حفظ پرستیژ هنریه یا حرفهاش فرق کرده؟
ببین الان من 32 سالمه. چند وقت دیگه میرم توی 33 سالگی. بر اساس نوع روند زندگی، زندگی نه فقط زنده بودن، بر اساس سنم بیشتر باید بایستم و فکر کنم که چی باید بخونم. یک برهه زمانی جوانی بیشتر بود، یک مقدار انرژی بیشتری بود، و بیشتر از همه دوست داشتم متوجه کنم. مثل یک آلارمی که روز اول میخواد بگه آقا نگاه کنید من میخوام حرف بزنم. مثلا یک نفر توی دانشگاه میره روی میز، همون اول حرف نمیزنه. 4 بار، 5 بار، 10 بار اول میگه بچهها بچهها دوستان بچهها، بعد دیگران سکوت میکنن حرف میزنه. آهنگهای زیاد من همون بچهها بچهها بود.
الان دیگه حرفت رو گوش میدن
الان دیگه دارم فکر میکنم. چون میدونم گوش میدن باید فکر کنم.
چون رسالت دارین
آفرین. من زیر ابروم رو بر نمیدارم. من ریش هخامنشیم رو نمیزنم. من فشن مشن نیستم. واسه همین "فکر" من شنیده میشه. پس باید فکر کنم بعد حرف بزنم. چون اگر فکر نکرده حرف بزنم یقهام رو میگیرن و من به شعور و تفکر مردمم ایمان دارم. اصلا تصور نکن به این فکر میکنم که توی آلبومم هرچی بزنم گوش میدن، که گوش هم نمیدن. مردم ما شعور دارن. نمیشه سرشون کلاه گذاشت. بگم یه چیزی میزنم، رضا صادقیم دیگه مردم میرن میخرن.
امروزم گوش بدن فردا پاک میکنن
پاک میکنن. ساده، سیدی رو پرت میکنن. من دیدم آدمهایی در این ممکت سیدی اورجینال یک خواننده رو خریدن پرت کردن. برای اینکه پذیرفته بشم در ذهنیت متفکر جامعهام باید فکر کنم و نمیشه مثل قبلا بیگدار به آب زد. یک مقدار باید بر حضر بود. بر فرض بهت بگم الان رسیدم وسط اقیانوس. موج بلندتره. دیگه نمیتونم بیگدار بگم میرم هر چه بادا باد.
یعنی صبر میکنی مردم تشنه بشن بعد یک مسئله رو بیان میکنی
حرفت رو من یکم اینور اونور میکنم. صبر میکنم مسئله اینقدر برای خودم قابل حل و قابل تفکر باشه بعد عنوانش کنم. یا مثلا بر فرض من در این آلبومم گفتم وقتی قیمت شهامت کمتر از قیمت نونه، وقتی نقل نقد و سکه است هر شغالی مهربونه، باید خودم بفهممش بعد بخونم. هر حرفی رو قرار نیست آدم بگه که. باید خودم بفهممش. اول خودم میفهممش باهاش زندگی میکنم. چه عاشقانهها، چه ناقضانهها، با خودم سپریش میکنم، فکر میکنم، بعد ارائه میدم. دلیل کم بودن کارهای الان من همینه.
گفتی چند وقت دیگه وارد 33 سالگی میشی. دقیقا تاریخ تولدت چه روزیه؟
25 مرداد. 25 مرداد 58. حالا یک چیز جالب بهت بگم. آقای احمد امینی (کارگردان بی خداحافظی) هم 25 مرداد به دنیا اومده. البته سالش رو نمیدونم. خیلی اتفاق جالبی بود.
اوایل که شما وارد موسیقی شدی بهت تهمت میزدن از بعضی خوانندگان لس آنجلسی تقلید میکنی. ولی الان صاحب سبک هستی و حالا بعضیها اومدن از شما تقلید میکنن. نمیدونم اسمشون رو بگم یا نه
بگو
بهنام صفوی. قشنگ صدای شما رو تقلید میکنن و میخونن و حالا شاید کم کم اونها هم دارای سبک بشن. مشکلی نداری کسی صدات رو تقلید کنه؟
نه. نمیخوام اصلا آدم خوبه بشم با این جملهام، میگم، حرف دلم رو میگم. بهنام برادر کوچک منه. من دوستش دارم. دوستش دارم چون شرف داره. دوستش دارم چون دوست داره خوندنش رو. خود بهنام میگه من با صدای تو زندگی کردم. مگه میشه کسی با صدای یک نفر زندگی کنه و هیچ تفکری نیاد در ذهنش. من میگم تقلید نه، تشابه. یا الگوبرداری. چرا که نه. اگر منی که در حال حاضر کم کارم میتونم در اذهان با لبخندی یاد بشم با صدای بهنام من دست بهنام رو میبوسم. بهنام یکی از بچههای با اخلاقه که هر از گاهی تماس میگیره اساماس میده محبت میکنه. من خودم قبل از کنسرت تهرانش یک اساماس دادم به بهنام که داداش گلم بسم الله یادت نره میری بالا. برو و ثابت کن به همه که کی هستی. چرا که نه؟ اصلا مشکلی با این موضوع ندارم. یک حرفی زدی از تهمت. همیشه قطاری که داره میره سنگ میزنن، قطاری که ایستاده کسی دربارهاش حرف نمیزنه. و یک چیز جالبتر بگم من به جای اینکه بشینم ببینم آقای فلانی در فلان جا چی به من گفت و به این فکر کنم که چی جوابش رو بدم تا لجش بگیره، میگم خب باشه. کاری ندارم.
خودت از کسی الگوبرداری کردی؟ به اون شکل که بخوای شبیه به اون بخونی یا از لحاظ فکری الگو برداری کنی.
نه. نه.
مثلا همون استاد احمد شاملو که بین صحبتها گفتی
الگوی کلامی آره. آقای احمد شاملو، اخوان ثالث، اینها استادهای روحی و کلامی و تفکری من بودند. من حسرت میخورم که در طول زندگی آقای شاملو نتونستم ایشون رو ببینم. یا آقای اخوان رو ببینم. اونها نگاههای عجیبی برای من هستند. چون من به دلیلی "تو خودت قند و نباتی شکلاتی شکلاتی" نمیخونم، من شاگرد روحی آدمهایی هستم که پدران تفکر کلامی این مملکت هستند. مگه میشه منکرش بود؟ اما الگوی صدایی، راستش رو بخوای چون در وهله اول و آخر من زیاد خودم رو خواننده نمیدونم، من بیشتر آدمی هستم که فکر میکنم و فکرم رو میخونم، خیلی فرق داره تا خواننده باشی. مثلا یکی مثل داداش گلم احسان (خواجه امیری) خواننده است. دوستش دارم شدیدا هم دوستش دارم. تنها هنرمند این مملکته رابطه خانوادگی داریم با هم. میریم پیش هم. اون خواننده است. خوانندگی رو بلده.
هم صداش رو داره هم آموزشش رو دیده
احسنت. اما من رضا نه. من اول موزیسینم، و یک آدمی که فکر میکنه. و میخونه فکر خودش رو. به همین راحتی.
قبلا هم خودت ترانهها رو میگفتی، هم آهنگ رو میساختی. الان در آلبوم جدید از ترانههای دیگران استفاده کردی. مشکلی نیست حرف شما از زبون کس دیگهای دربیاد؟
نه نه.
چون گفتی داری فکر میکنی و فکرهات رو میخونی
دقیقا همین. من بهت گفتم که چندین سال فکرم رو به همه ارائه کردم. حالا شاید خیلیها از این حرف من خوششون نیاد، ولی تا قبل از اینکه من بگم تو بودی تمام هستی و مستی و راستی و تمام قصه من ترانههای پاپ این مملکت ترجیع بند نداشت. پس من یک اتفاقی پیش آوردم توی ترانه سراها. ترانه سراهای جوان البته، بزرگان ما مثل آقای جنتی عطایی و بقیه بزرگان که تاج سر ما هستند. جوانها رو میگم. الان دارم میبینم فکرهایی که من دارم و نوع نگاه من به بعضی از عاشقانهها و تفکر احساسی با بعضی از دوستان من همگونه. اونها هم همینجوری فکر میکنن. به همین لطافت و به همین ظرافت. نه ساده لوحانه. از اونها استفاده میکنم به حکم اینکه میبینم جامعه نگاه اونها رو هم به عنوان نگاه با تفکر قبول داره. نه صرفا یک حرفی که گفته بشه. بخاطر همین من از اونها استفاده میکنم. ولی خب زیاد هم نیس. یعنی معمولا آنچنان نیست که بخواد چشمگیر باشه این قضیه. این رو هم بگم از بین همه اون دوستان من شاید از بین 20 یا 30 ترانه یکی نزدیکه به نگاه من اون رو انتخاب میکنم.
مثل چراغا رو خاموش کن؟
آره. مثلا چراغا رو خاموش کن. من یه جوون دیدم، خیلی خیلی مستعد. ولی در عین حال اول یکم ترسیدم و عقب نشینی کردم. بعد دیدم چقدرم جالب، چقدر خوب. که این آدم اومده گفتن همه این تلخیها رو، در یک چراغ خاموش عنوان میکنه. که اگر این شعر رو برعکس کنیم یعنی چراغا رو روشن کن، این حرفها اصلا گفته نمیشه. و این آدم حرمت داره. حتی اشکش. حتی هوای دردش. هوا هوای درده، دوست ندارم ببینی چشمی که گریه کرده. این گریه رو به عنوان یک ضعفی میدونه که دوست ندارم اینجوری من رو ببینی. پس چراغ رو خاموش کن میخوام حرفام رو بزنم. که از شرم اشکهای من و…. یک جراتی بود از یک جوون. من جسارت رو دوست دارم. من فکر کردم برای اون جسارت باید یک کاری کرد. همیشه اینجوریه. یک عده برات آرزوی موفقیت میکنن، یک عده برای موفقیتت یک کاری هم میکنن. من دوست دارم واسه موفقیت یک سری از دوستان جوونم یه کاری هم بکنم. فقط نگم آفرین، شعر خوبی بود.
هنوز قرآن تلاوت میکنی؟
آره
اصلا کارت رو با همین شروع کردی
بله من پدرم مدرس قرآنه. من خیلی از سوالات آدمها رو با قرآن میفهمم. قرآن هیچ ربطی به نگاه اجتماعی سیاسی نداره. این نیست که مثلا یارو قرآن میخونه بگیم ای بابا متعلق به یک گروه خاصه. قرآن یک کتاب آسمانیه. من انجیل رو خوندم، قرآن رو خوندم، تمام کتابهای آسمانی رو خوندم. کلام خدای مهربون منه همین. بهترین چیزی که واسه خوانندگی من استفاده شد از قرآن بسم الله الرحمن الرحیم بود. به نام خداوند بخشنده مهربان. نه گفت صاحب جهنم، نه گفت صاحب بهشت. نه گفت سرب داغ میکنه تو گلوم نه گفت من رو توی آتش میندازه. نه قادر نه جابر. آقا مهربون، بخشنده! بعد دیدم خدام که مهربونه، چرا من مهربون نگم. گفتم ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم. بخشنده است. پس من یک سری چیزها رو میگم که ما بتونیم ببخشیم. آقا این بدهها، اینها رو گوشه ذهنت داشته باش تا بتونی ببخشی. چون تا یک سری بدیها رو نبینی، تا یک سری نابخشودنیها رو نبینی نمیتونی ببخشی. من قرآن رو دوست دارم، چون ازش یاد میگیرم، چون برام قشنگه، چون برام عزیزه. یک چیز جالب بهت بگم من دموکراسی رو از قرآن یاد گرفتم. دموکراسی رو از قرآن یاد گرفتم که گفت لا اکراه فیالدین. آقا هیچ اجباری نیست. من بزرگترین دموکراسی رو از قرآن یاد گرفتم. رک، به من میگه ببین، توی دینت که من دارم بهت میگم اجباری نداری قبول کنی. این بزرگترین تعبیر دموکراسی دنیاست. و تفکر. حالا من مشخص کردم این خوبه این بده. خواه اینور گیر خواه اونور و خیلی چیزهای دیگه.
رضا صادقی پیرامون شایعات و حاشیههایی که اطرافش اتفاق میفته خیلی سکوت میکنه. مثلا 2-3 سال پیش پس از یک سری قضایای سیاسی گفتن شما ممنوع الصدا شدی. تا پارسال ماه رمضون که یک شعر رو در تلویزیون خوندی. طی این دو سال خیلی شایعات گفتن تعطیل شدی یا از کشور میری. هنوزم هیچ حرفی نداری در موردش بزنی؟
فکر میکنم حرفهایی که دارم واسه زدن خیلی خیلی مهمتر از این باشه که بخوام به شایعات جواب بدم. من فارغ از هر مُرده باد و زنده بادی هستم.
آخه شایعه شده بود شما در یکی از مصاحبهها گفتی همه چیزم رو از یک مقام سیاسی دارم.
نه نه نه، من از هیچ مقام سیاسی چیزی ندارم. بنویس درشت هم بنویس، هیچ چیزی رو از مقام سیاسی ندارم و نخواهم داشت! نه اینکه با کسی بد باشم یا با کسی خوب، به حکم اینکه من، رضا صادقی، توی همه کنسرتهام گفتم عاشق مردمی هستم که اونها رضا صادقی رو رضا صادقی کردن. نه اون کسی که 3 سال من رو ممنوع الفعالیت کرد گوشه خونه گذاشت. نه اون کسی که کنسرت من رو در سعد آباد کنسل کرد. نه اون کسی که میاد کنسرت من رو در جشنواره نصف کاره قطع میکنه. من منت خدا سرمه و بعد از خدا خلق خداش. نه وام گرفتم تا حالا از کسی نه میخوام بگیرم. خونه خریدم با پول خودم خریدم، ماشین خریدم با پول خودم خریدم، وقتی هم نداشتم نخریدم. راحت دارم بهت میگم کلا من خودمم. من خودمم چون پدرم به من یاد داد، پدرم به من گفت هنرمند با مردمه نه بر مردم. این رو من فهمیدم و تا آخرش هم میرم. ببین تعارف که ندارم. یک سری آدمها هستند، دوست دارن یک سری مطالب رو به خیلی از هنرمندها بچسبونن. ببین هنرمند رسالتش چیز دیگهایه. این رو بهت بگم، فکر نمیکنم هیچ هنرمندی رو، البته هنرمند اگر واقعا هنرمند باشه، بتونی پیدا کنی که یک دنیایی براش قشنگ باشه. کامل باشه. چون هنرمند با تخیلش زندگی میکنه، با رویاهاش. و در هیچ حقیقتی تو نمیتونی این رویا رو جا بدی. این از اون، اون هم از این. ببین مردم ما میدونن. حالیشونه. نمیتونی شما با قدرت سیاسی یا اجتماعی یا پولی اونها رو بدست بیاری. اسم نمیارم، ولی مگه ندیدیم فلانی با هزار نامه نگاری و پول و بگیر و ببند و ابروی برداشته رفت روی استیج، سالن 10 نفر! میفهمن مردم ما. من منت خدا سرمه. منت خدا، آقا امیر المومنین، مردمی که روبروم هستند. وقتی سایتها مینویسن 100 هزار نفر در پارک آزادگان میان، اینها نمیان واسه کسی که دوستش ندارن. نمیگم همشون هم بخاطر من اومده بودن. ولی حداقل اونجایی که بودم نشستن که من رو تحمل کنن. من گفتم فارغم از هر مُرده باد و زنده بادی.
پس هنرمندی که یک سری امتیازات دریافت میکنه تا در مقابلش کاری رو انجام بده رو هنرمند نمیدونی؟
هنرمندی که در ازای دریافت یک امتیازات کارو رو انجام بده، از نظر من دیگه هنری نمیتونه داشته باشه. چون هنرش رو دارن تزریق میکنن بهش. امتیاز رو باید وقتی ارائه کردی بهت بدن نه قبل از ارائه. تازه اونم باید مردم بدن. ببین من باید بخونم، که تو خوشت بیاد روبروی من بشینی. قبل از اینکه بخونم باید چه اتفاقی برام پیش بیاد که تو خوشایندت باشه؟ با حمایت موافقم، با همراهی موافقم، اما با امتیاز … حداقل این رو میخوام بهت بگم اگر امتیاز این بوده که یک بار 3 سال، یک بار هم یکسال و نیم من ممنوع الفعالیت بشم آره من امتیازات زیادی داشتم (با خنده).
به طور کلی گفتم. این جوی هست که وجود داره.
یک چیزی بگم. بعد از یک سری قضایا، خیلی حرفها پیش اومد. خیلی اتفاقات پیش اومد. که من سکوت میکنم و الان دربارهاش حرف نمیزنم. خیلیها دوست دارن یک سری چیزها رو بد نشون بدن و چیزهایی که در دنیای من نیست رو به من نسبت بدن. مثل حناقه. اگر تف کنم این رو یک بحثی داره، اگر قورتش بدم یک بحث دیگه. سکوت میکنم. حتما همین سکوتها بسیاری از بزرگان ما رو دق داد. خدا کنه که مثل اون بزرگان بتونم بزرگ شم که دق کنم.
مشکی پوشیدن شما حالت تبلیغاتی پیدا نکرده؟ از یک جایی به بعد شده یک جور تبلیغ برای رضا صادقی.
از یک جایی به بعد که دیگه دست من نیست قربونت برم. این جزو باورهای منه. برفرض الان یک نفر میگه چرا مشکی میپوشی؟ دیگه خنده داره بعد از 10 سال دوباره بشینم براش توضیح بدم. فقط میگم رنگ مورد علاقمه. یا عقیدمه. دوستش دارم. نزدیکه به من، غمگینم نمیکنه. من تغییر رو در لباس نمیبینم. من بیرونم مهم نیست، درونم مهمه. من درونم رو شاد میکنم تا اینکه بیرون احمقانه شادی با رنگ شاد داشته باشم و گره اخمم زیادتر باشه. بعد از یک برهه قاعدتا یک سری چیزها تبلیغ میشه. بدون اینکه خودت بخوای. مثلا خدا بیامرزه آقای خسرو شکیبایی رو. تقلید صدا که نمیکرد، ولی بعد از چندین سال این صدا شد تبلیغ خسرو شکیبایی. هر کی میشنید میگفت خسرو شکیبایی. صدای اونجوری خسته و خشدار با اون حالت خسرو شکیباییه. دیگه خودش بخواد یا نخواد دست خودش نبود.
ولی تهیه کنندهها سو استفاده نمیکنن از این قضیه؟
تهیه کننده اگر سو استفاده نکنه تهیه کننده نیست! تهیه کننده بیزینس منه. کارش اینه. کار تهیه کننده استفاده است، حالا بعضی اوقات سوء توش هست.
آخه اسم آلبوم آخرت بود دیگه مشکی نمیپوشم. هر کسی میرفت با یک ذهنیتی این رو میخرید، بعد وقتی گوش میداد میدید ربطی به مشکی پوشیدن رضا صادقی نداره و ببخشید سرش کلاه رفته.
نه این رو نمیشه گفت، ما اگه دوست داشته باشیم بگیم سرش کلاه رفته میگیم. اول اینکه تعارف نداریم اون آلبوم یک آلبوم هنری تجاری بود. دوم اینکه من در این مملکت اجازه تبلیغ آلبومم رو ندارم. در نه تلویزیون نه در رادیو. باید یک زیرکی به کار ببرم از نوع زیرکی مولانا در اشعارش که بتونم نگاه رو معطوف کنم. سرها رو بچرخونم. یه جورایی همون بچهها بچهها (جلب کردن توجه) است. ولی بیتش این بود که واسه رفتن از این دنیا، دیگه مشکی نمیپوشم. همون تیکه دیگه مشکی نمیپوشم طولانیه، من نمیتونم اسم آلبوم رو بزارم واسه رفتن از این دنیا دیگه مشکی نمیپوشم. من نظرات رو متوجه کردم. مثل این میمونه که من از یک جمله دکتر شریعتی خوشم بیاد، بعد بگم همین یک جمله بسه. آقا تو اگه خوشت اومد برو کتابش رو هم بخون. مثل اینکه از جملههای جبران خلیل جبران یا هر کس دیگه خوشم بیاد بعد بگم بسه دیگه. میرم توی گوگل میزنم جملههای زیبا همشون رو میاره دیگه! من میخوام این رو بگم که آقا برو گوش بده. مثلا میگن تو که هنوزم مشکی پوشیدی. میگم قربونت برم من گفتم واسه رفتن از این دنیا، میخوای بمیرم نپوشم (با خنده)؟ نه، قصدم این نبود که خدای نکرده بخوام فریب بدم ذهنی رو. فقط اسم آلبوم اون آلارم توجه بود، که لطفا برید گوش بدید. حالا چقدر موفق شدیم یا نه بماند.
ایده خودت بود یا ایده تهیه کننده؟
نه ایده من بود نه تهیه کننده. ایده شاعر بود.
شاعر گفت اسم آلبوم این بشه؟
آره. منم دیدم فکر خوبیه. دنیا دنیای دموکراسیه. دنیای هم فکریه. دیدم فکرش خوبه. چرا لج کنم. خانم فرشته ملک محمود و خانم زنگنه. گفتند فکر خوبیه به این دلیل به این دلیل به این دلیل منم گفتم موافقم. کاملا حرف خوبیه و اصلا لج ندارم با حرفهای خوب.
چند تا شعر کار آخرت مال خودت نیست؟
3 تا. از 13 تا.
کدوم آهنگها؟
چراغا رو خاموش کن، دیگه مشکی نمیپوشم، حق با تو بود.
از اول شما شاعر بودی یا بعد از خواننده شدن شعر هم گفتی؟
نه اول شاعر بودم. من اول شاعر بودم، بعد موزیسین شدم، بعد دیدم افکارم احتیاج به ارائه داره خوندم. فعلا هم خواننده در خدمت شمام تا در آینده چی بشه خدا داند (با خنده).
بعد میرسه به اون یک خطی که حاصل عمره…
آره، آره. دل گفت مرا علم لدنّي هوس است، تعليمم كن اگر تو را دسترس است. گفتم كه الف گفت دگر هيچ مگو، درخانه اگر كس است يك حرف بس است. شاید فقط یک حرف. شاید کلا هستم که در آخر عمر یک جمله بگم و بعد بگم آخ، اینرو باید 20 سال پیش میگفتم. الان گفتم راحت شدم. مثل یک مادر، که بچه دار نمیشه نمیشه نمیشه تا وقتی که بچهاش به دنیا میاد و یک روز میگه سلام مامان. آروم میگیره. شاید باید همین سلام مامان رو میشنید و میمرد. یک جمله، یک خط.
آهنگهای خودت رو با دید انتقادی گوش میدی یا لذت میبری؟
من به دید این نگاه میکنم که اولا تونستم با نوع خوندنم اندیشههای من در این کار رو عنوان و ابراز کنم؟ دو اینکه چه تفکری نسبت به حرفهای من ایجاد میشه؟ سه، لذت میبرم! چیزی که دوست نداشته باشی، خیلی باید ابله باشی که تقدیمش کنی به مردم. انتقاد که یک بحث جداست، اما من دوست دارم کارهام رو. لذت میبرم ازشون. واسه همین به تو میدم! خندهداره من اگر این کتاب رو دوست ندارم، لذت نمیبرم به تو هدیهاش کنم. بگم آقا من آهنگهای خودم رو گوش نمیدم و این حرفها. کی گفته؟ خیلی خوب هم گوش میدم دوستشون هم دارم. چون خودم دوست دارم دادمش به تو. و اگه دوست نداشتم، بیخود میکردم تقدیمش کنم. کارهای بقیه دوستانم رو که میگیرم هم به اندازه کار خودم دوست دارم. میشونم همشون رو.
تا حالا هر شعری گفتی رو اجرا کردی؟
نه.
قصد دادن دیوان نداری؟
نه دارم یک کتاب مینویسم.
کتاب شعر یا نثر؟
کتاب نثر. قرار بود اسمش "خدایا با توام حواست کجاست" باشه. ولی شاید اسمش عوض شه.
اولین کتابی هست که منتشر میکنی؟
بله اولین کتابمه.
انتشارش قطعیه؟
آره حتما.
پس هم یک فیلم داری الان هم یک کتاب. سرت شلوغه حسابی.
آره. نمیدونم شاید آخر عمرمه (با خنده).
نحوه انتخاب ترانه سراها و آهنگها چجوریه؟
بیشتر برمی گرده به خود آدمها. خود آدمها رو اول نگاه میکنم تا اینکه بخوام جایی بشنومشون. من اینجوری نیستم که مثلا یکی معرفی کنه و اینا. معمولا اتفاق پیش میاد. مثلا خود خانم فرشته ملک محمود خب خبرنگاره اومده بود برای مصاحبه. بعد گفت آقای صادقی من همچین شعری دارم. گفتم چقدر جالب شعر رو خوندم گفتم اینجاهاش با ذهنیت من جور در نمیاد اومدن با خانم زنگنه هم فکری و هم ترانگی کردن حاصلش این شد که دوست داشتم.
یعنی اول شخصیت برات مهمه بعد چکیدهای که از اون شخصیت بیرون میاد؟
بله قطعا. به اسم نگاه نمیکنم. عموما ستارههای قلمبه رو زیاد دوست ندارم. ستارههایی که از سیاره من نمیشه دید رو دوست دارم.
شما خودت هم الان یکی از اون ستارههای بزرگ هستی.
لطف داری. نه ستارههای شعری رو میگم. ستارههای کلامی رو میگم. مثلا میگن فلان ترانهسرا رو دیدی چی گفته؟ میگم آره خوب گفته آفرین. ولی بزار اول ببینم اون کهکشانی که میگن ما آدمها هیچی اونورها نمیبینیم، بزار یکم خودم رو کش بیارم ببینم اونجا چی میشه دید. یک ستاره اضافه کردن توی آسمون خودم، خیلی بهتره تا یک ستاره رو هی قلمبه قلمبه کردن.
اونوقت خودت چجوری معروف شدی؟ کسی کمک کرد؟
به خدا نمیدونم. من وقتی اومدم مشکی رنگ عشقه و داشتم فراموشت میکردم و تو با منی رو داشتن گوش میدادن. ولی به اسم مهرشاد گوش میدادن، به اسامی مختلف گوش میدادن. من خودمم نمیدونم کسی من رو معروف نکرد و هیچکس من رو تا اینجا نیاورد جز خود خدا، و از هیچکس هم هیچ منتی سرم نیست جز خود خدا. واقعا هم هیچی نمیدونم، تنها چیزی که میدونم اینه که یک مدت خوندم، مردم من رو پذیرفتن توی خونههاشون. بدون سلام و یالله رفتم خونههای مردم پذیرفتن من رو، منت سرم گذاشتن قبول کردن من رو. بعد دیدم نمیتونم به آدمها لبخند نزنم. باهاشون خندیدم، باهاشون نشستم، گفتم و احساس کردم ما جزو معدود ملتهایی هستیم که به جای اینکه به هم بخندیم با هم میخندیم. و این با هم خندیدن رو من چرخوندم کردم با هم خوندن. شما کنسرتهای من رو بیاین بیشتر مردم میخونن تا من. نمیدونم قربونت برم، روندش رو نمیتونم بهت بگم که وای این شد و اون شد من آن شدم. من احساس میکنم که لطف خدا خیلی بیش از حد شامل حال من بود. دعای پدر و مادر و محبتی که از مردم دیدم. تلاش هم کردم.
چه بخوایم چه نخوایم وقتی آدم ستاره میشه شرایطش فرق میکنه دیگه. نمیتونه آدم مثل قبل بره سوپرمارکت خرید کنه و …
آره زندگی عادیت که کاملا مختل میشه. فکر نکن راحت میتونی بری توی رستوران بشینی. فکر نکن حتی راحت میتونی بری پمپ بنزین. فکر نکن توی فرودگاه راحت میتونی بری اگه خوابت میاد یه صندلی بگیری مثل همه بخوابی. اصلا فکرش رو نکن. ولی همینه. من انتخاب کردم. من انتخاب کردم این باشم. من انتخاب کردم کنار آدمها باشم صدام رو آدمها گوش بدن تفکراتم رو بشنون. و اون آدم هم حق داره. اون وقت میگذاره برای صدای من. وقت عمرش رو که نمیتونه برگردونه. حق داره. میگه من حق این رو دارم که این لحظه تورو داشته باشم. الان که هستی باش. من معمولا کمتر جایی میرم ولی وقتی جایی هستم، هستم!
همه چیز رو هم میپذیرید
صد در صد. صد در صد همه چیز رو میپذیرم. اخم کردن به این اتفاق یک جور ناسپاسیه. کفره. دوست ندارم. میگن شکر نعمت نعمتت افزون کند، کفر نعمت از کفت بیرون کند. انقدر آدم بزرگ دیدیم که با یک اخم به مردمش با مخ اومد پائین. ولی نمونه برعکسش رو همیشه آقای شجریان مثال میزنم. هر فرهنگی در جهان، یک ستون داره. آقای شجریان یک ستون تخت جمشید هنر این مملکته. چون تا حالا به مردمش اخم نکرده. و چون اخم نکرد، چه بخونه چه نخونه میمونه. و چون میمونه، چه باشه و چه نباشه دوستش داریم. و چون دوستش داریم، چه بخوان چه نخوان عزیزه.
حرف امروز من سند 10 سال بعده. بزار 10 سال بعد اگر غیر از این گفتم بیای بزنی تو صورت من. بزار ماها به یک عده بفهمونیم مردم ما میفهمن. خیلی با شعورن. فقط به روشون نمیارن. نجیبن.
شعری هست برای چند نفر خوندیم. دلمون میخواد برای شما هم بخونیم و جوابش رو بشنویم:
شنیدم نغمه بلبل به دشتی / ولی در آن بهاری را ندیدم
شنیدم گریههای کودکان را / ولی افسوس من مادر ندیدم
نشستم در کنار رودی از آب / ولی آنجا کسی سقا ندیدم
نشستم در کنار سرو بیمار / ولی بازم کسی یاری ندیدم
به خود گفتم چرا اینجا چنین است / ولی بازم بجز توهین ندیدم
تمام کوله بارم را ببستم / ولی اینجا کسی همره ندیدم
شنیدم وقت رفتن از کلوخی / منم اینجا کسی آدم ندیدم
من میتونم با یک شعر جوابت رو بدم؟
بفرمائید.
نه امیدی چه امیدی به خدا حیف امید
نه چراغی چه چراغی چیز خوبی میشه دید؟
نه سلامی چه سلامی همه خون تشنه هم
نه نشاطی چه نشاطی مگه راهش میده غم؟
همه این اتفاقاتی که تو گفتی و نشده، برای اینکه راهش نداده غم. همه اتفاقاتی که میتونست بیفته و نیفتاد برای اینه که راهش نداده غم. میگن پرسید یکی که عاشقی چیست؟ گفتم که چو ما شوی بدانی. توضیح بیشتر دادن یک مصاحبه طولانیتره….
اوج نیوز