نمیدانم چقدر برداشت کردم.هرچه بود کم بود،خیلی کم.به اندازه ای که ممکن است یادم برود! دیگر سفره های افطاری جمع میشود.دیگر کم تر کسی 4 صبح را می بیند!
با تو بودم.شاید حتی خود نمی دانم.ولی مطمئنم تو می دانی…
ای سرزمین مهمانی ها، ای سراپا محبت و ای شنونده سخنان بس بی ارزش، لحظه هایم و شاید لحظه هایمان سخت با گرفتاری و عذاب گره خورده ، از انصافت کمی نصیب ما کن.
وقتی سر بر بالین می گذارم بوی تو را حس می کنم! مرا در آغوش بگیر تا راحت بخوابم.چه می شود برای یکبار هم که شده نسیم صبحگاهی به جای آوردن بوی تو آن را ببرد! و من پر شوم از تو به همراه بی کسی هایم…
ضیافتت تمام شد ، اما من به زبان خود می گویم که مهمانیت همچنان ادامه دارد…
ای صاحب خانه می دانم مهمان خوبی نبودم.پس مبادا از حال من برای دیگران بگویی…
تو را به خود می سپارم ای صاحب خود!
پ.ن:
پی نوشتش باشد برای حرف دل شما…
محمدرضا قلی زاده
{linkr:bookmarks;size:small;text:nn;separator:+;badges:p}