باید پیاده می رفتم…
کرایه ی خطی های آن خیابان پنج تومان بود و من یک اسکناس پنجاه تومانی در جیب داشتم و آن را هم کنار گذاشته بودم برای خریدن گل سرخ… کنار گذاشته بودمش به قیمت دو روز پیاده به سر کار رفتن و برگشتن و در تمام طول این پیاده رفتن ها چشم های او با من بودند.
آن چشم ها که بعد ماه ها به دنبال خود کشاندن من، هنوز نمی دانستم چه رنگی دارند. چشم هایی که وقتی در خیابان به حرکت در می آمدند تمام سرها را با خود می گرداندند و زمزمه ها را به سکوت می کشاندند. چشم هایی که به قصد کُشت نگاه می کردند و هر نگاهشان شعر تازه ای را به یاد من می آورد. چشم هایی که می توانستند درخت های خیابان را حتا به سخن گفتن وادارند و رقصیدن.
برگ درخت ها کم کم به زردی می زد. تنها دو ماه مانده بود به تولد او و من باید بیشتر قناعت می کردم تا بربیایم از پس خریدن کادو.
باید بی خیال آن پیراهن کتان پشت ویترین بوتیک می شدم که چند روزی بود حواسم را مال خود کرده بود و گمان می کردم شاید او مرا در آن پیراهن بپسندد؛
باید چشمانم را به روی کفش های آدیداس سفیدی که تمام هم سن و سال های من را دچار خود کرده بود می بستم؛
باید دو ماه دیگر کنار می آمدم با همان کفش های قراضه ی مشکی که جا به جا رنگشان پریده بود و اسبابِ خجالتم بودند در محل کار.
باید باز هم صبوری می کردم و دیدن یک لب خند او هنگام گرفتن کادوی تولد، به تمام کفش ها و پیراهن ها و خوشی های عالم می ارزید.
سرازیری خیابان را گرفته بودم و می رفتم به سمت دیدن دل بری که پنداری از دل قصه های مادربزرگ بیرون پریده بود تا سرنوشت مرا دگرگون کند.
ماه پیشانی ای که ملک محمد قصه ها عاشقش می شد، یا شاه زاده ای که پسرکِ فقیر به او دل می بست… و من چه قدر شبیه پسرکِ فقیر آن قصه بودم. با دستی که به دهان نمی رسید اما عار داشت از فقیرانه عاشقی کردن و کم گذاشتن برای عشقی که حتا یک بار هم روی خوش به او نشان نداده بود. شیرینکی که هرگز دل نداشتم برای نگاه کردن بیش از یک ثانیه در چهره اش و دوباره با قلبی که هزار بار در دقیقه می زد، چشمانم را وقفِ آسفالتِ خیابانی می کردم که بارها عبور ما دو از کنار هم را دیده بود…
و در آن صبح پاییزی می رفتم تا کار را یک سره کنم. صبح زود بیدارشده بودم. دوش گرفته و با سشوار افتاده بودم به جان موهایم تا بل که مقبول کنم خود را برای او که حتا نمی دانستم موی کوتاه دوست دارد یا بلند…
و من که موهایم- برعکس بختم – بلند بود، آن روز کلی وقت گذاشته بودم برای خوش مدل کردنشان. اصلاح کرده بودم و بهترین پیراهنم را اتو زده بودم و تنها شلوار جینی را که داشتم…
با ماژیکی سیاه، لکه های رنگ پریدگی روی کفش هایم را پر کرده بودم و بعد با یک واکس دِبش، پنهان کرده بودم کهنه بودن کفش ها و خالی بودن جیب هایم را. ناخنکی هم زده بودم به اودلکن پدر و بعد، راه افتاده بودم برای سر و سامان دادن به زندگی ام که مثل قایقی بندر گم کرده، بی سامان بود.
دل به دریا زده بودم تا همه چیز را به او بگویم. باید از او می خواستم یک سالی به من فرجه بدهد تا بتوانم سقفی دست و پا کنم. یک، یا دو سال… و تازه او که سنی نداشت. شانزده، هفده…
باور داشتم که می توانم دو ساله سقفی فراهم کنم که لیاقت سایه انداختن بر سر او را داشته باشد. چند ماهی بود به سر کار می رفتم و – گوش شیطان کر- بیست هزار تومان حقوق می گرفتم. اگر او می ماند می توانستم دو ساله به همه چیز برسم. می توانستم با او صاحب خانواده ای شوم و در زمستان های برفی کنار شومینه خانه مان بنشینم و پریای شاملو را ازبر برای بچه هامان بخوانم. بچه هامان… یک دختر و یک پسر و هر دو شبیه به او: کاکل زری و گیس گلابتونی با پوستی به رنگ برف نو نشسته… چه قدر به آن خانه، آن شومینه و آن بچه ها فکر کرده بودم.
روی نیمکت پارکی که هم سایه ی خانه ی او بود. چه قدر به چهره ی او فکر کرده بودم در حالی که نور شعله های شومینه در چشمانش منعکس می شد…
با او به سفر رفته بودم در خیال. با او غذا خورده بودم، فیلم دیده بودم، خیابان های پایتخت را قدم زده بودم در خیال و در رؤیابافی هایم بر نیمکت سنگی همان پارک بی مشتری…
و در آن روز می خواستم خجالت را کنار بگذارم و سنگ هایم را با او وا بکنم.
ظهر هر روز خود را به سر آن کوچه می رساندم. در وقتِ آزادی که برای خوردن ناهار داشتم و همان طور که ساندویچی را در مسیر محل کار تا آن خیابان گاز می زدم.
خود را به سر آن کوچه می رساندم که ظهرها بنفش می شد از روپوش های مدرسه و در بین آن همه بنفشی، او گل بنفشه ای بود که از هزار فرسخی چشمان من رصدش می کردند. با سر زیر انداخته و نگاهی که به انگور، شراب شدن می آموخت. با آن راه رفتن مخصوص به خود که گویی قدم بر خاکِ خیابان نمی گذاشت و بر کجاوه ای از زنبق و اطلسی می رفت. خرامان و معصومانه. کبک وار و دل انگیز. مانند عبور جوباره ای زلال که آفتاب گردان ها برای دیدنش رو به زمین زانو می زنند…
با نگاه کردن، یا نکردنش تکلیف آن روز من روشن می شد. یا بغض کرده به سر کار برمی گشتم و یا با کوله ای از خوشی که سوغات یک نگاه او بود. کوچه کش می آمد زیر قدم هایش و من از یاد می بردم نام خود را حتا…
از یاد می بردم زمان ومکان را و گویی تنها چیزی که از جهان می شناختم او بود. او، صاحب تمام فکرهای قبل از خواب من. او، با آن نیم رخ جادویی: موهای آفتابی، چال های روی گونه و لب هایی که گویی لج بازانه می خواهند حقیقتِ عشق مرا کتمان کنند. گم می کردم نه تنها دست و پا که هوش و حواسم را حتا…
و او از بعد از ظهرهای بیست ساله گی من می گذشت. مانند نسیمی که بلوط ها را به جوانه زدن وامی دارد. می گذشت و از گذشتنش رنگی می شد فیلم سیاه و سفید زندگی من.
گل فروشی سر خیابان در آن ساعت روز خمیازه می کشید. مرد گل فروش پر و پا قرص ترین مشتری گل های سرخش را می شناخت. کمِ کم سه بار در هفته و – گاهی که حساب و کتابم با هم جور در می آمد – هفت روز هفته یک شاخه گل سرخ سهم من از آن گل فروشی بود که آن را پیش از رسیدنش روی سکوی سنگی در خانه شان می گذاشتم. سکویی که هنگام بازگشتن از مدرسه و وقتی زنگ در را می زد، بر روی آن می ایستاد و گل را می دید و برمی داشت. آن گل های سرخ پیام آورعشق نوجوانی من بودند.
در گل فروشی نیازی به سخن گفتن نبود. مردِ گل فروش، گلی که از بین گل ها سوا کرده بودم را از دو وجب پایین تر از روییدن گل برگ ها قیچی کرد و خارهایش را با تیغه ی قیچی باغ بانی گرفت و آن را به دستم داد.
همیشه چند دقیقه ای صرف پیدا کردن آن گل خوش بخت می کردم که قرار بود دو سه روزی در اتاق او منزل کند. دلم نمی خواست به دلیل مداومت گل گرفتن، سرسری گلی را بردارم. گمان می کردم وقتی بهترین گل را از میان آن همه سوا کنم او را بیشتر از عشق خود باخبر کرده ام…
با گل سرخ منتخبم از گل فروشی بیرون زدم. یعنی چهارشنبه ی خوش بختی من فرا رسیده بود؟ چهارشنبه ها زودتر تعطیل می شد و ساعت یازده و نیم می توانستم ببینمش. نمی دانستم کجا منتظرش بمانم. در کوچه ی مدرسه، نزدیک اتوبان، کنار نرده های سازمان آب…
سومی را انتخاب کردم. آن جا خلوت تر بود و من که از زمین و زمان شرم داشتم می توانستم راحت تر حرفم را به او بزنم. کنار نرده ها ایستادم. هنوز دَه دقیقه ای زمان داشتم و سعی کردم چیزهای که می خواستم بگویم را با خود مرور کنم…
اما چه باید می گفتم؟ چه داشتم برای گفتن جز این که چشم هایش خواب و خوراک از من گرفته اند؛ که ساعت ها به او فکر می کنم در طول روز؛ که او با من خودی شده چون شعرهایم، نفس هایم، رد بخیه های روی دستم…
چه داشتم برای گفتن جز این که می خواستم چشمان او را همیشه در کنار خود داشته باشم و پروانه وار بگردم دور آن باغ مینیاتوری زیبا که تمام گل های عالم را در خود یکی کرده بود؟
که بی او زندگی من لنگی داشت و حتم داشتم که او نیمه ی گم شده ی من است در این جهان گل و گشادِ نامهربان…
رنگ بنفش موج برداشته بود در خیابان و چشمان من از پی او دو دو می زد. با خود فکر می کردم نکند آن روز به مدرسه نیامده باشد؟ نکند تمام آن انتظار بی نتیجه بماند؟ کلی چک و چانه زده بودم با صاحب آن مغازه برای گرفتن مرخصی تا ظهر و اگر او نمی آمد، معلوم نبود کی دوباره بتوانم خلاص کنم خود را از کاری که بعد از مدت ها پیدا کرده بودم و نمی شد با آن شوخی کرد…
در همین عوالم بودم که… دیدمش! مانند نور فانوسی دریایی در لحظه ای که قایق در حال واژگون شدن میان دریای کف به لب آورده است. دیدمش… چون یک پری دریایی که ملوان های غریق را از طوفان می رهاند، پیش می آمد. دست های سپیدش چون گردن سپید دو قو از آستین های روپوش بنفشش بیرون زده بود و کتاب هایش را به سینه می فشرد. با آن کفش های کتانی مشکی که گشودن بندهاشان آرزوی من بود و به دست گرفتن آن دو ماهی سپید… کفش هایی که می شد آن ها را زیر سر گذاشت و خوابید و خواب های خوش دید…
پیش می آمد چون آهویی رها شده در خیابان، شاه پری قصه های مادربزرگ، خلاصه ی تمام آرزوهای من. چیزی نمانده بود به من برسد. بیست قدم بین ما فاصله بود و من آب دهانم را قورت می دادم و با خود شرط می کردم که نگذارم صدایم بلرزد و نفسم بگیرد. یعنی مرا دیده بود؟ به عادت همیشه تنها پیش پای خود را می دید…
بیست قدم فاصله مانده بود تا دو راهه ای که زندگی مرا هدایت می کرد. راهی به خوش بختی و راهی به دربه دری. بیست قدم مانده بود تا این که نگاهش فوجی کبوترسپید را پر بدهد به سمت من…
اما چیزی کبوتران نگاهش را از من دزدید! ماشینی نقره ای با سرنشینی دیلاق که باعث شد همیشه از ماشین های نقره ای بدم بیاید. بوقی سرخوشانه زد برایش…
و این او بود که با لب خندی که همیشه از من دریغ می کرد، از روی جوی خیابان می پرید و به سمت آن ماشین می رفت. درِ کنار راننده باز شد و او نشست و آن ماشین نقره ای گازید و با خود تمام زندگی مرا برد…
پنداری طوفانی در آن چند ثانیه وزید و با خود برد آن چشم ها، آن خانه، آن شومینه، آن دو کودک و پریای شاملو را. سرم گیج رفت. زانوهایم می لرزیدند. ضعف کرده بودم. می خواستم فرار کنم از آن خیابان و نمی دانستم چه کنم با گل سرخی که روی دست های عرق کرده ام مانده بود و تقدیرش این بود که در اتاق خاموش من پژمرده شود. انگار گردآبی مرا بلعیده باشد. باید خود را به خانه می رساندم. خوش نداشتم گریستن در خیابان را. باید کنار می آمدم با این زخم که قرار بود – مانند رد بخیه های روی تنم – تمام عمر با من بماند…
باید به اتاقم برمی گشتم… دست به جیب بردم و شرمنده ی پاهایم شدم. می خواستم مانند کشاورزی که بی آبی محصولش را سوزانده، رو به آسمان کنم و باز کنم دهانم را به گفتن هر آن چه روزگار را لایقش می دیدم… اما صبوری کردم…
همیشه صبرم زیاد بود…او را بخشیده بودم حتا پیش از سوار شدنش به آن ماشین نقره ای. تمام برگ های درختان زرد شده بودند. پاییز به یک باره سر رسیده بود. دو ماه بیشتر نمانده بود به تولدش و من باید قناعت می کردم. باید پیاده برمی گشتم.