آن چنان هستم که می گویم، پنجره را باز کن، به خورشید بگو گیسوانش را برایم طلایی تر کند. به گل بگو امروز را لااقل شکفته باشد. به ماه بگو شب منتظرت هستم. به ستاره ها بگو خوابشان نبرد که من می آیم!
مگر مهمان بی درمان نمی خواستید؟ مگر آشفته ی گریان نمی خواستید؟
برای گم شدن دیر است، برای رفتن و رفتن، همین جایم، کنار تو، کنار نبض چشمانت، همین جایم، کنار قاب دید گاهت، همین جایم ولی بی تو سراپا غرق حرف هایم.
تو ای مهتاب رهایم کن از این خاکستر غمگین، رهایم کن از این سوسوی دلتنگی …
همین جایم ولی بی تو…
پ.ن 1:
ای دل برای تو می نویسم هرچند که کاغذ پاره های چرک شده با دستان من توان درک و همدردی با جراحت های تو را ندارد…
پ.ن 2:
منو با خودت ببر حتی یه لحظه
بغلم کن منو بردار ببرم دور
ببرم از این زمین سرد و ناجور
وقتی باید واسه ی رها شدن یه بی فروغ بود
واسه آرامش نسبی کلی حرفای دروغ گفت
توی دنیا هر چیزی قیمتی داره حتی وجدان
اینارو هیج جا ندیدم نه تو انجیل نه تو قرآن
وقتی دنیا همه حرف پوچ و مفته
صدای هق هقتو پس کی شنفته
تو می گی پیشمی تا لحظه ی مرگ
این که میگن میشکنی رنجم میدی بگو کی گفته…
{linkr:bookmarks;size:small;text:nn;separator:+;badges:p}