یا لطیف…
احساس، زبان مشترک تمام آدمهاست… از غرب و شرق تا شمال و جنوب… کافیست کمی “انسان” باشی… دوست داشتم در هر پست، پاپولی را به شعری از نقاط مختلف جهانِ انسانی، دعوت کنم… اگر شما هم دوست داشتید، حتما خبرم کنید…
متشکرم…
” فدریکو گارسیالورکا (1936-1898) – اسپانیا “
(برگردان : یغما گلروئی)
(1)
دلِ من
با طلوع هر سپیده
از رویاهای دورُ عشق های تلخ خبر می دهد!
نورِ خورشید
قاصدِ دریغ های بی مرز است
و اندوهی کور ، در عمقِ روح!
شب ، حجابِ سیاهش را برمیچیند
تا روز ، گستره ی پرستاره را بپوشاند!
با این روانِ شب زده چه خواهم کرد ،
در این دشتُ در محاصره ی فلق؟
اگر فانوسِ چشم های تو خاموش شود
و تنم حرارت نگاهت را حس نکند
چه خواهم کرد؟
چرا تو را در آن شبِ روشن از دست دادم؟
سینه ام امروز
مثلِ ستاره ای مُرده بایر است!
(2)
تبردار!
سایه ام را بنداز!
آزادم کن از رنجِ دیدنِ بی ثمری!
چرا در حلقه ی آینه ها زاده شدم؟
روز ، گرداگردِ من میچرخد
و شب
مرا در ستارگانش تکرار میکند.
می خواهم بی دیدنِ خود زندگی کنم.
به خواب می بینم،
تبردار!
سایه ام را بنداز!
آزادم کن از رنجِ دیدنِ بی ثمری!
(3)
تنها دلِ گرمِ تو
و دیگر هیچ.
بهشتِ من دشتِ بی بلبلی ست،
بی گیتار
با رودی محتاط
و یکی چشمه ی خُرد.
بی مهمیز باد بر سرِ برگها،
بی ستاره ئی که دلداده ی برگی باشد.
پرتوی عظیم،
که فانوسکِ دیگران خواهد شد
در گستره ی نگاه های منکسر.
آرامشی روشن
آنجا که بوسه های ما،
انعکاسی خواهد بود
گشاینده راهِ دوردست.
و دلِ گرمِ تو
دیگر هیچ!