منطقه خوزستان، كنار چادر، يخچال خاموش درب و داغان و بيرونقي ايستاده و خبري از هيچ چيز در طبقههاي آفتابخوردهاش نيست. زن، خم و لنگ راه ميرود و در بساط محقر زندگي ميپلكد. تمام زندگيش چادر برزنتي امانتي و خرت و پرتهايي است كه حالا در تكه زميني خالي و برهوت پشت مجتمعهاي مسكوني پرديس، زير تيغ آفتاب دور هم جمع كرده و روزها را به بيخانماني ميگذراند.
حرف ميزند و حواسش هست كه خالكوبي روي دستش را قايم كند، چيزي روي دست چپش خالكوبي كرده، مثل يك جمله كوتاه، يا يك اسم، قايمش ميكند. ميگويد: اسم يكي است، ولي زشت است، خالكوبي براي يك زن زشت است، زن بايد توي دلش دوست داشته باشد… بعد دست ميگذارد گوشه شقيقهاش، ميگويد: زن فقط بايد توي فكرش كسي را دوست داشته باشد…
توي گرمي هوا فوت ميكند، مثل اين كه آه كشيده باشد، ميگويد: متولد 41 ام، بچه بودم، گول خوردم، باهاش ازدواج كردم، حالا او مَردم است… و چانهاش را جمع ميكند.
ميگويد: الآن باهاش دعوا كردم، گفتم مُردم از گرما و گرد و خاك، يك كاري كن… او هم گذاشت و رفت. بعد توي صداي لرزيده و بيحالش، گريه ميكند: ديگر نميتوانم، ديگر نميكشم.
كلمهها از لاي دندانهاي زرد و كدرش ميريزند توي باد گرمي كه در برهوت اتوبان بقايي تاب ميخورد، حرفهايش بوي فقر و اعتياد ميدهند، باد بوي حرفهايش را ميبرد و ميريزد روي سر و روي شهر اهواز.
جابهجاي دستها و پاهايش زخمهاي كبودي است كه توي چشم ميزند، دست ميبرد و از كلمن، تكه يخي درميآورد و دندان ميزند. ميگويد: هر كسي اين دندانها را ميبيند، ميگويد معتادي … و سرش را تكان ميدهد. باز ميگويد: ديگر چشمهايم درست و حسابي نميبيند، گوشهايم نميشنود، آفتاب نميسازد، سل داشتم، از چند تا درد بگويم؟
توي فكرهاي دور و درازي راه ميرود و ميگويد: چند سال است كه ازدواج كردهام؟ چه ميدانم! من توي چهارده سالگي گول خوردم… و آستين پيراهن چروك و چرك را ميكشد روي خالكوبي قديمي.
ميگويد: زندگي توي اين دوره و زمانه پول و پارتي و خوشگلي ميخواهد… و شانهاي به بيقيدي بالا مياندازد. به حاشيه دامن رنگ و رو رفتهاش دست ميكشد و حرف ميزند: تا حالا صد نفر آمدهاند و زندگي مرا ديدهاند و رفتهاند، غذايم همين چيپس بود براي صبح و ظهر. شوهرم كارگر روزمزد كشتارگاه است، ولي پنجشنبه و جمعه و شنبه كار ندارد، هيچي گيرمان نميآيد.
گره روسري را شل ميكند و مجله برگبرگي را تكان تكان ميدهد و هواي خفه و گرم را باد ميزند. ميگويد: برويد يك مرد قوي و ورزشكار بياوريد توي اين آفتاب و باد و خاك، ببينيد زنده ميماند؟ فقط ميآيند و حرف ميزنند و ميروند و كاري نميكنند، شوهرم همه جا رفته، كميته امداد و كلانتري هم رفته، ولي فايده نداشته… قبل از اين كه آواره اين بيابان بشويم، توي يك خانه نشسته بوديم، ماهي سی هزار تومان كرايه ميداديم، روبهروي كشتارگاه… يك ماه بعدش صاحبخانه گفت ماهي پنجاه تومان بدهيد، كه نميتوانستيم، آمديم بيرون.
الآن هم دو ماه است كه اينجا، توي اين بيابان چادر زدهايم، چادر هم مال خودمان نيست، اهالي پرديس دادهاند كه بايد بهشان پس بدهيم. توي همين وضع هم شناسنامهها و قباله ازدواجمان را دزد برد، حتي دزد آمد كه شلوار شوهرم را هم بدزد كه نگذاشتم.
مجله را ميگذارد روي زمين و برگ ميزند: سواد كه ندارم، عكسهايش را نگاه ميكنم… و به صفحه پر از عكسهاي كودكان خندان و شاگرد اول خيره ميشود و بينشان دنبال كودكي ميگردد كه هيچوقت نداشته است.