دست هایم پاک سیاه شده بود… خانم مرزبان گفت :سیاه قلم است خب… و خندید… پنبه های سیاه را جمع کردم و دور انداختم… گفتم: جلسه بعد پنج شنبه… و خدا حافظی کردیم…
هوای خیابان عجیب بود… نفس که میکشیدم ، دلتنگی میریخت به ریه هایم… با اولین نفس ، نفسم گرفت. به سرفه افتادم… با دست راست، جلوی دهانم را گرفتم و با دست چپ سعی کردم دستمالی از کیفم پیدا کنم… حالا انگار دلتنگی جایی پیچیده بود بین گلو و دهانه ی مری، همان جا بالا و پایین میپرید… تخته شاسیِ بزرگ و نارنجی ام را تکیه دادم به دیواری که بعد دیدم دیوار بانک است. همانجا ایستادم و سعی کردم نفس بکشم… سیاهی دست هایم حتما تا به حال به صورتم رسیده بود… دلتنگی بالا نیامد… راهش را کج کرد و ریخت به رگ هایم… حالا جذب میشد؛ سلول به سلول… نفس میکشیدم… چشم هایم را باز کردم و شنیدم خانمی پشت هم تکرار میکرد: خوبی دختر جان؟… و آنقدر سریع تکرار میکرد حرفش را که فرصت نبود بگویم: بهترم…
حالا چند دقیقه ای میگذشت… توی تاکسی ، سرم را تکیه داده بودم به شیشه که خنک بود… ب دست هایم نگاه کردم … انگار دست هایم موقع کشیدن چهره ات، نفس کم آورده بود که سیاه شد… کبود شد… اصلا تقصیر توست … اینقدر سخت نباش، خوبِ من…
نازنین – 8/8/89