در صبح آشنایی شیرینمان ، تو را
گفتم که مرد عشق نه ای ، باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی ، هنوز هم
می خواهمت چو روز نخستین ولی چه سود
می خواستی بخاطر سوگندهای خویش
در بزم عشق ، بر سر من جام نشکنی
می خواستی به پای صفای سرشک من
اینگونه دلشکسته به خاکم نیفکنی
پنداشتی که کوره ی سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟
پنداشتی که یاد تو ، این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می شود؟
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو ، شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شب چراغ عشق تورا نیز می برم
عشق تو ، نور تو ، عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم
فریدون مشیری
{linkr:bookmarks;size:small;text:nn;separator:+;badges:p}