جوهر، به خطوط دفتر شعرم چو ابر بهار؛
می بارد و می لغزد و آشوب می کند
یادت به سان خزانی دلگیر و طوفانی؛
جای تمام قدم ها را سرکوب می کند
این بار، من و عشقبازی دست و قلمم؛
این شعر را به دفترم مکتوب می کند
شب بی ستاره و پر ستاره فرقی نمی کند؛
عقل مرا بر یاد تو مغلوب می کند
حسّم به اصول مجازات شهر خویش؛
خود را به دیوار اتاقم مصلوب می کند
پرسم ز خود که چرا هنوز قلب من؛
او را میان آدمیان محسوب می کند؟؟!!
این سطرها که می بینی و هر لحظه می خوانی،
فکر تو را بر حس من میخکوب می کند…