تقصیر تو نبود…
خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطره ها ، خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه ی اشک را ، فراموش نکردم!
خودم کنار آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریه های من دِینی بر گردن تو دارند ،
نه تو چیزی بدهکار ِ دلتنگیِ این همه ترانه ای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد ،
بالهایک در کشاکش شهدها خسته شوند
و عسلهایم
صبحانه ی کسانی باشند ، که هرگز ندیدمشان!
تنها آرزوی ساده ام این بود ،
که در سفره ی صبحانه ی تو هم عسل باشد!
که هر از گاهی کنار برگ های کتابم بنشینی
و بعد از قرائت ِ باران ها ،
زیر لب بگویی :
” یادت بخیر! نگهبان ِ گریانِ خاطره های خاموش!”
همین جمله ،
برای بند زدن شیشه ی شکسته ی این دل بی درمان ،
کافی بود!
هنوز هم که هنوز است ،
از دیدن تو در خیابانِ خیسِ خواب هایم
شاد می شوم!
هنوز هم جای قدم های تو ،
بر چشمِ تمام ِ ترانه هاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی!
دیگر تنها دلخوشی ام ،
همین هوای سرودن است!
همین شکفتن شعله!
همین تبلورِ بغض!
به خدا هنوز هم از دیدن تو
در پس ِ پرده ی بارانِ بی امان،
شاد می شوم! بانو!…
متن فوق از یغما گلرویی می باشد.
{linkr:bookmarks;size:small;text:nn;separator:+;badges:p}